سکوتم...
سکوتم فریادیست در تاریکی روز...
تنفری که قدم به قدم بر دلم رد پای عشق بر جای می گذارد، اشکهای سفیدی که بر گونه های خشک نمناکم آهسته می دوند و دیدگانم را سیاه می کنند.
نگاهم همیشه به پنجره ی بسته ای است که شاید وجود بینهایتم را از لای درهای باز آن پیدا کنم و برایم خاطره ای از آینده شود ...
شاید این خاطره بتواند اندیشه ی خسته ی پر انرژی ام را تسکین دهد تا روح در حال پرواز به زمین افتاده ام را به خانه ی وجودم بازگرداند...
آری، وجودم ، هستی ام ، زنده بودن و نفس کشیدنم همه پر از تضاد و تناقض های مکرری است که گاهی حتی به زنده بودن یا به مرده ی متحرک بودنم شک می کنم و به خود با صدای خسته ای می گویم : بس است ، خاموش شو... و با صدای بلند در میان گریه هایم می خندم زیرا سال هاست شمع زندگی در درونم خاموش شده است و این صجمله ی تکرارای برای اولین بار با دلیلی تکراری به نتیجه می رسد .....
بهترین دوستم ع . م
نظرات شما عزیزان: